یک نفس خون آشام ....
ناگهان دست ها ی سنگینی را بر روی شونه هایم احساس کردم و صدای تام را شنیدم که گفت:آه خواهش می کنم من ترجیح میدم خودم به جسی یاد بدم مگه نه جسی؟ناگهان احساس کردم مغزم سبک شده و احساس راحتی دارم و هر کاری خودم بخوام می تونم بکنم.تام در ذهنم گفت:اون ها تو را طلسم کرده بودند باید آزادت می کردم.نفس عمیقی کشیدم ولی هنوز احساس می کردم سایمون را دوست دارم شاید بعدا این احساس را دیگر نداشته باشم گفتم:بله من هم خوش حال می شوم خود تام به من یاد بده!سایمون دندان هایش را به هم فشرد وگفت:یک لحضه صبر کن جسی تام فکر کنم گفته بودم تا وقتی من بگم کسی حق نداره وارد این اتاق بشه و گفته بودم اگر کسی هم این کار کند کشته خواهد شد و من هیچ وقت دروغ نمی گم و فکر کنم باید الان تو را بکشم.وبه طرف تام حمله کرد من هم پریدم جلوی تام ،و نوک دماغ های من سایمون به هم چسبید.با لرز گفتم:خواهش می کنم سایمون می شه به او یک فرصت دیگه بدی؟نیشخندی روی لبانش نقش بست و گفت:شرط داره جسی؟گفتم:چی؟گفت:که حرف من را گوش کنی و تا یک ماه با او حرف نزنی خب؟سرم را تکان دادم کنار رفت و لبخند زد گفت:پس تصویب شد ادوارد جسی را ببر تو اتاق جدیدش.ادوارد با تعجب به من و تام خیره شد و بعد با نیشخند به تام نگاه کرد و اخم های تام تو هم رفت به طرف ادوارد خیز برداشت. ولی دوباره به حالت عادی برگشت و ادوارد دست من را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: از مثبت گذشته... :)))
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,